روز آخر

علي آدينه
aliadineh@yahoo.com

باصداي ساعت از خواب بيدار ميشه ، پبش خودش ميگه :" بازم يه روز ديگه ! ... اما نه امروز روز آخره ...." با اين كه اصلا دلش نمي خواست از خواب بيدار بشه از روي تخت چوبي اي كه همه جاش صدا مي داد و چندين سال بود وزنش رو تحمل مي كرد بلند شد . به سمت دستشويي كنار اتاق مجرديش ميره . تنها زندگي ميكنه تو اتاقي كه بيشتر از 20 متر نداشت ، سقفي كه نم كشيده بود و گويا سالها فبل رنگ سفيدي داشته . شايد باارزشترين وسيله اتاق سيستم صوتيي بود كه به علت علاقه شديدش به موسيقي - تنها چيزي كه دوست داشت - تهيه كرده بود.
دست و صورتش رو ميشوره و خودش رو توي آينه نگاه مي كنه . دوباره ميگه " امروز روز آخره ... " هنوز سردردي كه چندين روز بود اذيتش مي كرد خوب نشده بود . از داروخانه بالاي دستشويي دو تا قرص بروفن ميخوره و خيلي بي حوصله به سراغ يخچال كوچيكي كه كنار اتاق بود ميره . با پارچ تو يخچال آب ميخوره . يخچال تقريبا خالي بود . يه مقدار پنير ، چند تا تخم مرغ و يه سانديچ نصفه كه از ديشب مونده بود . همون رو برميداره ؛ ضبط رو روشن مي كنه ، يه موسيقي كلاسيك كه صداش توي اتاق مي پيچه : " امروز روز آخره ، بالاخره بايد تمومش كرد ". همين طور كه داشت ساندويچ رو گاز ميزد كيفش رو بر ميداره و توش رو نگاه مي‌كنه . ساعت 10 كلاس داشت ، ده سال بود كه هميشه همين ساعت رو براي كلاسهاش تنظيم مي كرد . شايد به علت اينكه دلش مي خواست اين برنامه هم مثل بقيه زندگيش به روزمرگي دچار بشه .. ساعت 8 بود .
ساندويچ تموم شده بود ، بلند مي شه و ميره جلوي و با تيغي كه تقريبا همه جاش زنگ زده بود و معلوم بود مدتها ازش استفاده نشده ريشهاي بلندش رو ميزنه . در همين حال شروع به تمرين كردن حرفهايي كه امروز قصد داشت بگه مي كنه ، هميشه عادت داشت بلند بلند فكر كنه . " بعد از كلاس صداش ميكنم ، اما به چه بهونه اي ... خوب حتما بقيه دانشجوها عكس العمل نشون ميدن هيچ دلم نمي خواد تابلو بشه .... چطوره در مورد يه پروژه صحبت كنم ... اما چه جوري تنها؟، اون دوستش رو چه كنم اون دوتا كه هيچ وقت از هم دور نميشن .." آآآخ .
با استين لباسش صورتش رو كه از خون سرخِ سرخ شده بود پاك مي كنه ، سرش رو زير آب مي گيره و همونجا ميگه " شايد بهتر باشه دوستش رو از كلاس بيرون كنم ... اونوقت تنهاست ... با من " خودش رو توي آيينه نگاه مي كنه .... چقدر تغيير كرده بود ، پيش خودش ميگه امروز كسي منو نمي شناسه ..." خوب بعد چي بگم ؟؟" ميره به سمت كمد لباسهاش ، در كمد رو كه باز ميكنه چند تايي لباس ازش ميريزه بيرون ، با پا كنار مي زنتشون ، يه دست كت شلوار كه توي كاور پلاستيكي بود و بعد از مراسم دفاعيه دكترا تا به حال ازش استفاده نكرده بود ، برميداره " خوب يكدفعه ميرم سر اصل مطلب ، اصلا نبايد بگذارم فكر كنه و حرفي بزنه بايد سريع همه حرفامو بزنم ... خوب اين جوري شوكه ميشه ... اگه برخورد بدي كردچي؟ "
لباسهاش رو در مياره و روي تخت پرت ميكنه شروع به پوشيدن شلوارش مي كنه " خوب بايد مقدمه چيني كنم .... اما چه قدر مقدمه چيني ، بالاخره كه چي ... بايد حرف دلم رو بزنم . بايد بفهمه كه چه قدر دوستش دارم " پيراهن نويي ميپوشه و دكمه هاش رو ميبنده " ميرم جلو و بهش ميگم عاشقتم ...ها.. اين كه خيلي خنده داره .. آخه كي دفعه اول به طرفش ميگه عاشقشه كه من اوليش باشم " كتش رو پوشيده و جلوي آيينه ميره تا موهاش رو شونه كنه " شايد بهتر باشه بهش كادو بدم ... اما نه ... ديگه وقتينمونده ، امروز روز آخره ، ديگه نمي تونم تحمل كنم " خودش رو توي آيينه ميبينه ، خيلي تغيير كرده بود . بيشتر شبيه بازيگرهاي هاليوود شده بود تا استاد دانشگاه . " هيچ كس امروز منو نمي شناسه ، خودمونيم هر كس منو ببينه مي فهمه خبريه " كيفش رو بر ميداره ميره سمت در . بايه تيكه پارچه شروع به تميز كردن كفشهاش ميكنه .
هميشه با اتوبوس ميرفت دانشگاه ، احساس خستگي مي كرد ، سوار اتوبوس كه شد خودش هم نفهميد اما به خاطر قرصهايي كه خورده بود خوابش برد ، يه خواب راحتِ راحت " آقا دانشگاه پياده شن " با صداي راننده از خواب ميپره ، چند لحظه اي طول مي كشه تا حواسش سر جاش بياد ، از اتوبوس پياده ميشه و ميره به سمت دانشگاه ، دم در از پسر بچه اي كه هميشه اونجا بود و خرت و پرت ميفروخت يه بسته آدامس خريد ، چندين سال بود كه آدامس نجويده بود ، رفتارش برايخودش هم عجيب بود . شايد پيش خودش فكر مي كرد كه با آدامس جويدن اعصابش راحت ميشه ، توي محوطه دانشگاه احساس كرد كه همه يه جور خاصي نگاهش مي كنند ، البته چندان دور از انتظار هم نبود چون هيچ وقت با اين قيافه دانشگاه نرفته بود ، نمي دونست از خجالت بود يا چيز ديگه كه سرش رو پايين ميندازه . ميره به اتاقش و در رو پشت سرش مي بنده هنوز نيم ساعتي وقت داشت تا شروع شدن كلاس .. پشت ميزش مي شينه و پيش خودش دوباره شروع به تصور لحظه لحظه كلاس ميكنه" يا رومي روم يا زنگي زنگ .... امروز روز آخره"
سرش رو روي ميزبين بازواش ميگذاره و به فكر فرو ميره . دعا دعا ميكرد كه دير نشده باشه . البته قبلا در مورد اينكه نامزد داشته يا نه تحقيقات كافي به كرده بود و مطمئن شده بود . اما حتي يك درصد احمال اشتباه هم عذابش ميداد و خواب راحت رو ازش گرفته بود . چندين بار خواب ديده بود كه يك روز اون به سراغش مياد و كارت دعوت عروسيش رو براش مياره. دلش ميخواست از اين سردرگم بيرون بياد .
ديگه وقت كلاس رسيده بود ، بايد سر كلاس ميرفت ... صداي قلب خودش رو ميشينيد فكر كرد كه اگر ببينتش شايد نتونه تا آخر كلاس ادامه بده ... در كلاس رو باز ميكنه و بدون نگاه كردن به دانشجوها ميره پشت ميز .... بدون مقدمه شروع به دادن درس ميكنه .
با اينكه آخرين جلسه كلاس بود اما به خاطر اينكه هم خوب درس ميداد و هم خوب نمره مي داد ، شلوغ ترين كلاس دانشگاه رو داشت . توي فكرش باز هم به فكر حرفهايي بود كه امروز بايد م يزد بود . فكر كرد كه حتما مي تونه از چشمام همه چيز رو بخونه .. جاش رو بلد بود هميشه كنار پنجره مينشست و با اينكه بيشتر اوقات بيرون كلاس رو ديد ميزد اما درسش خوب بود و حاضر جوابي منحصر به فردي داشت.
تمركز كافي و مكرر اشتباه ميكرد ، ايستاد . تصميم گرفت بهش نگاه كنه شايد كه آروم بگيره ، برگشت .
چشم به سمت پنجره چرخوند اما كسي اونجا نبود " امكان نداره ، امروز روز آخره " باز هم نگاه كرد . جاي هميشگي سارا خالي بود . با نگاه هاي تندش كلاس رو ميگرده . رنگ از رخسارش پريد، سارا نبود . از دوستش مي پرسه كه كجاست . اما فقط گريه سوزناكي به گوشش ميرسه . دوباره نيمكت سارا رو نگاه كرد . از اون فقط يك دسته گل با يك رمان سياه به جا مونده بود . با خودش ميگه " آه ... امروز روز آخر بود. "

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31032< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي